بنى عبدالدار : تيرهاى بزرگ از قريش و پردهدار كعبه
بنى عبدالدار فرزندان عبدالله بن قُصَىّ بن كِلاب شهره به عبدالدار را گويند. عبدالله يكى از4پسر قُصىّ بن كلاب و بزرگسالترين[1] آنان بود. سه برادر او عبد مناف جد اعلاى بنىهاشم و بنىمطلب و بنى اميّه، عبدالعزى جدّ اعلاى بنىاسد از جمله خديجه و زبيربن عوام و عبدبنقُصَىّ شهره به عبد قُصَىّ[2] نام داشتند. عبدالدار سه خواهر به نامهاى هند همسر عبدالله بن عمار حضرمى[3] و برة[4] و تخمر داشت.[5]عبدالدار 5 پسر نيز به نامهاى وهب، كلده، سَبّاق، عبد مناف و عثمان داشت و از سه تن آخرى سه شاخه بزرگ بنى عبدالدار پديد آمد و نسل وى از هر سه ادامه يافت. به افراد منتسب به عبدالدار به اختصار «عَبْدَرى» گويند. بنو سباق غالباً در حجاز و مكه ساكن بودند.[6] شمارى از بنى عبد مناف بن عبدالدار نيز پس از اسلام و فتح اندلس بدان ديار رفته، در شهر سَرَقُسْطَه (زاراگوزا) و اطراف آن از جمله در قريه قربلان ساكن بودند.[7] به احتمال زياد در ديگر نقاط قلمرو اسلام نيز سكونت داشتهاند كه در تاريخ ثبت نشده است. بنى عثمان غالباً ساكن مكه و پردهدار كعبه بودهاند و تيرهاى از آنان به نام بنوجبير در بصره سكونت داشتهاند.[8] از جمله وابستگان بنى عبدالدار، آل
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 208
عِلاط بهزى خاندانى از بنى سليم را مىتوان نام برد[9] كه از طريق سببى با آنان پيوند داشتند.
مناصب بنى عبدالدار:
در دوره جاهلى پس از مرگ حليل خزاعى ـ بزرگ مكهـ قصى بن كلاب داماد و جانشين وى بزرگ مكه شد و تيرههاى قريش را از اطراف مكه به داخل شهر آورد و قبايل ديگر از جمله خزاعه را به بيرون شهر فرستاد.[10] قصى وضع سياسى ـ دينى مكه را بهبود بخشيد و چند منصب سياسى ـ اجتماعى و دينى از جمله حجابت (كليددارى و پردهدارى كعبه)، رفادت (غذا دادن به حجگزاران در ايام حج)، سقايت (آبدادن به حاجيان)، لواء (فرماندهى جنگ و حمل پرچم اصلى هنگام جنگ) را عهدهدار بود و دارالندوه (مجلس مشورتى بزرگان قوم) را تأسيسكرد.[11]پسران قُصَىّ به ويژه عبد مناف در زندگى پدر به بزرگى و شهرت رسيدند.[12] عبدالدار با وجود برترى سنى نسبت به برادران در شرف و كسب افتخارات و نفوذ اجتماعى به پايه برادران خود نرسيد[13]، از اين رو لذا قصى به هنگام پيرى مناصب مهم مكه چون حجابت، رفادت، سقايت، لواء و رياست دارالندوه را به عبدالدار داد تا در بزرگى و شرف به پايه برادران برسد.[14]
پس از مرگ قصى رياست مكه به پسرش عبدمناف رسيد و بعد از مرگ وى، فرزندانش (هاشم، عبدشمس و نوفل) با اين استدلال كه چون رياست مكه از ماست پس در تصدى ساير مناصب مكه نيز اولويت داريم، با بنى عبدالدار به نزاع برخاستند.
بنى عبدالدار نيز حاضر نبودند مناصب به ارث رسيده از پدر را با ديگران تقسيم كنند، از اين رو ميان تيرههاى مختلف قريش صفبنديهايى پديد آمد و به همين منظور دو پيمان مهم قريش شكل گرفت. شمارى از قبايل چون بنى اسد (قبيله خديجه و زبير)، بنوالحارث بن فهر، بنوزهره (قبيلهعبدالرحمن بن عوف و سعد بن ابى وقاص) و بنوتيمبنمرّه (قبيله ابوبكر) به يارى بنى عبدمنافآمدند و چون در هنگام عقد پيمان دست در ظرفى پر از عطر فرو بردند، پيمانشان به حلف (پيمان) مطيّبين شهرت يافت.[15]
در آن سوى ديگر قبايلى چون بنىمخزوم (قبيله ابوجهل و خالد بن وليد)، بنى سهم (قبيله عمرو عاص)، بنى عدى (قبيله عمر بن خطاب) و بنى جمح (قبيله امية بن خلف) به يارى بنى عبدالدار آمدند و چون هنگام عقد پيمان به
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 209
اصرار بنى عدى دست در ظرفى پر از خون شتر فرو بردند و به گزارشى چون برخى از بنى عدى خون را ليسيدند، اين پيمان به حلف لعقة الدم يا ولغة الدم شهرت يافت. اين پيمان را حلف الأحلاف نيز گويند.[16]
نزديك بود كار به پيكار بكشد كه با واسطهگرى بزرگان قريش كار به مصالحه انجاميد كه رفادت و سقايت كه مناصب پرهزينه بود از بنى عبد مناف و لواء و حجابت و رياست دارالندوه كه كم هزينه و حتى درآمدزا بود، از آن بنى عبدالدار باشد.[17]
جايگاه دينى بنى عبدالدار:
بنى عبدالدار پس از قصى در ميان قبايل قريش و حتى ديگر قبايل عرب از جايگاه ويژه و والايى برخوردار بودند، زيرا همه قبايل عرب براى مكه و كعبه احترامى ويژه قائل بودند و از اطراف و اكناف جزيرة العرب براى زيارت بيتالله عازم مكه مىشدند. بنى عبدالدار با در اختيار داشتن همه مناصب مهم مكه كه 4 منصب آن به كعبه مرتبط بود پر افتخارترين قبيله قريش به شمار بود[18]، حتى زمانى كه در منازعه تقسيم مناصب و افتخارات، دو منصب رفادت و سقايت را از دست داد، همچنان جايگاه نخست خود را حفظ كرد.[19] آنان به عنوان كليد داران خانه خدا از نفوذ دينى ويژهاى برخوردار بودند و به نحوى نماينده خدا محسوب مىشدند. پس از ظهور اسلام و حتى فتح مكه نيز آنان همچنان كليددار و پردهدار كعبه باقى ماندند. رسولخدا(صلى الله عليه وآله)روز فتح مكه پس از تطهير كعبه از بتها و پليديها كليد كعبه* را به عثمان بن طلحه عَبْدَرى داد.[20] به قول ابنحزم آنان تا قرن پنجم همچنان كليددار كعبه بودند و گويا هنوز هم اين منصب را دارند[21]، بنابراين آنان قبل و بعد از اسلام جايگاه دينى خود را حفظ كردند. هيچ پردهاى از كعبه بدون حضور آنان عوض نشد و هيچ بزرگى و پادشاه و امير و خليفهاى پاى به درون كعبه ننهاد، مگر آنكه يك تن عبدرى قفل كعبه را براى وى گشود.[22] منصب حجابت در دست بنىعثمان بن عبدالدار بود.پس از آنكه قريش كعبه را در پى جارىشدن سيل بازسازى كرد و حجرالاسود به دست رسولخدا(صلى الله عليه وآله) نصب شد،[23]قريش كه معمولا براى گفتوگو در اطراف كعبه مىنشست، بر سر محل نشستن قبايل به منازعه پرداختند و سرانجام با قرعهكشى جاى هر قوم و قبيله تعيين و در اين تقسيم قسمت حجر اسماعيل سرتاسر سهم
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 210
بنى عبدالدار شد![24]
از نشانههاى جايگاه والاى دينى و سياسى بنىعبدالدار نامگذارى يكى از درهاى مسجدالحرام به نام تيرهاى از آنان و آن باب «بنىشيبه» است.[25] اين نامگذارى در دوران جاهليت بوده و در عصر اسلامى نيز همچنان حفظ شده است. گويند: رسول خدا بتهاى كعبه را شكست و نزد باب بنىشيبه دفن كرد.[26] در روايات فقهى ورود از باب بنىشيبه مستحب دانسته شده است.[27]
جايگاه سياسى ـ نظامى بنى عبدالدار:
پس از قصىبن كلاب مهمترين مناصب سياسى و نظامى مكه و قريش يعنى رياست دارالندوه* (مجلس مشورتى بزرگان قريش) و لواء (فرماندهى و پرچمدارى جنگ) به عبدالدار و پس از وى به فرزندان او رسيد.[28] حتى در منازعه قريش بر سر تقسيم مناصب همچنان اين دو منصب در اختيار بنى عبدالدار بود.[29] همه نشستها و تصميمگيريهاى مهم قريش درباره صلح و جنگ و ديگر امور با آگاهى، حضور و حتى رياست بنىعبدالدار بود. در تصميمات قريش بر ضدّ پيامبر(صلى الله عليه وآله) و مسلمانان، بنىعبدالدار نقش بسزايى داشتند. حتى پيمان قطعروابط قريش با بنىهاشم و بنىمطلب (محاصرهاقتصادى) را يك تن از بنىعبدالدار نوشت؛ او عكرمةبن عامر يا پسر وى منصوربن عكرمه يا به ترجيح بلاذرى بغيضبن عامربن هاشم عبدرى بود.[30]با توجه به رياست بنىعبدالدار بر دارالندوه طبيعى است كه ديگر تصميمهاى قريش بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) چون تصميم به قتل و تصميم به ساحر، شاعر و مُعَلَّم (آموزش ديده) خواندن آن حضرت نيز در دارالندوه و با حضور بنىعبدالدار گرفته شده باشد.دارالندوه و رياست آن در تمام دوره جاهلى در اختيار تيره هاشمبنعبدمناف بن عبدالدار بود تا آنكه اسلام ظهور كرد و مركز تصميمگيرى به مسجد و بعدها به دارالاماره منتقل شد. سرانجام عكرمةبنعامربنهاشم عبدرى كه متصدى دارالندوه بود، آن را به روزگار حكومت معاويه به وى فروخت و مدتى دارالاماره مكهوسپس ضميمه مسجدالحرام شد.[31]
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 211
بنىعبدالدار نه تنها در مكه و در ميان قريش و ديگر قبايل عرب بلكه در ميان شهرها و كشورهاى مجاور جايگاه سياسى والايى داشتند. هنگامى كه به روزگار حكومت ابويكسوم پسر ابرهه بر يمن شمارى از جوانان قريش به كالاهاى تجارى تاجران يمن تعرض كردند و ابويكسوم براى مصالحه و ادامه تجارت و تأمين امنيت جان و مال تاجران يمنى در مكه از قريش گروگان (رهينه) خواست، قريش شمارى از بزرگ زادگان خود از جمله حارثبن علقمه عبدرى از تيره بنى عبد منافبنعبدالدار را به عنوان گروگان مدتى به يمنفرستاد.[32] نيز يكى از دو قاصد قريش به مدينه نزد احبار يهود براى آگاهى از نظر يهود درباره رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و دين وى و اينكه آيا حق با قريش است يا رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يك تن عبدرى به نام نضربن حارث از بنى عبد منافبن عبدالدار بود.[33]
پس از اسلام نيز تنى چند از بنى عبدالدار به عنوان امير، فرماندار و قاضى در حوادث سياسى نقش آفرين بودند؛ از جمله از آن خاندان كه در اندلس بودند، عامربن وهب عبدرى در نيمه اول قرن دوم هجرى فرماندهى جنگها و از جمله جنگهاى تابستانى (صوائف) را بر عهده داشت. همو از طرف منصور دوانيقى به عنوان والى اندلس منصوب و پرچم و حكم و خلعت گرفت و شهر سَرَقُسْطَه (زاراگوزا) را مقرّ خود كرد و سرانجام به دست يوسفبن عبدالرحمن فهرى كشته شد.[34] نيز ابراهيمبن عبيداللّه عبدرى از سوى هارون والى يمن شد و سرانجام به روزگار مأمون در جريان قيام علويان در مكه كشته شد.[35] در فتوح آفريقا و سيسيل نيز مغيرة بن ابى برده عبدرى از جمله فرماندهان اعزامى والى افريقا موسى بن نصير براى فتح صنهاجه در سال 82 و فتح قسمتى از سيسيل در سال 86 هجرى بوده است.[36] نيز طُلَيحةبن بلال عبدرى در نبرد جلولاء كه با ايرانيان صورت گرفت فرمانده سواره نظام مسلمانان بوده است.[37]
از ديگر افراد مشهور اين خاندان جابربن نضربن حارث عبدرى است كه پس از نصب اميرمؤمنان على(عليه السلام) به خلافت در روز غدير به رسول خدا اعتراض كرد كه هرچه گفتى فرمان برديم و اكنون داماد و پسر عمويت را بر ما فرمانروا مىكنى، آنگاه از خدا خواست كه اگر آنچه پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله)مىگويد حق است از آسمان بر او سنگ ببارد كه سنگى از آسمان آمد و در دم جان سپرد.[38] از ديگر افراد خاندان، شيبة بن عثمان
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 212
است كه روز فتح مكه مسلمان شد. در نزاع ميان اميرالحاج منصوب از سوى معاويه (شَجَرة رُهاوِى) و امير الحاج منصوب از سوى امام على(عليه السلام) (قُثَمبن عباس) مردم بر او اتفاق كردند و او مراسم حج را برپا داشت.[39] ديگر از افراد خاندان عبدرى عبدالله الأعجم بن شيبه است كه خالدبن عبدالله قسرى والى مكه او را شلاق زد و سليمان بن عبدالملك خليفه وقت خالد را به قصاص عبدالله به شلاق بست.[40]
از نظر نظامى نيز اين خاندان از لحاظ عده و عُده جايگاه برجستهاى دارند؛ منصب لواء يعنى فرماندهى جنگ و حمل پرچم اصلى و بزرگ سپاه اقتضا مىكرد كه بنى عبدالدار در همه تصميمگيريهاى نظامى و جنگها حضور داشته باشند. هرچند از حضور نظامى آنان در وقايع قبل از اسلام فقط از فرماندهى و حضور آنان در يوم شمظه[41] اطلاع داريم؛ اما در آستانه ظهور اسلام به ويژه در منازعات و جنگهاى قريش بر ضدّ رسول خدا(صلى الله عليه وآله) حضور چشمگيرى داشتند. در جنگ بدر كه قريش بسيار شتابزده براى نجات كاروان تجارى خويش به سوى مدينه شتافت دو تن از سران بنى عبدالدار يكى نضربن حارث دشمن سرسخت پيامبر و ديگرى ابوعزيز بن عمير برادر مصعب بن عمير پرچمدار بودند كه هر دو اسير شدند. نضر به فرمان رسولخدا(صلى الله عليه وآله)كشته شد[42] و ابوعزيز با پرداخت خونبها آزاد و سپس در احد شركت كرد و كشته شد.[43] يكى از موالى آنها نيز در بدر كشته شد.[44] در پيكار احد 10 تن از آنان و يكى از موالى آنها به ترتيب پرچم را به دست گرفتند و بيشتر آنان به دست اميرمؤمنان، على(عليه السلام) كشته شدند.[45] به نقل ابن شهر آشوب چون طلحة بن ابى طلحه با ضربه نخست على(عليه السلام)مجروح شد و على خواست او را بكشد وى عورت خود را برهنه كرد و با التماس ازعلى(عليه السلام)خواست او را نكشد. آن حضرت از خون او درگذشت.[46] در پيكار بدر يكى از مُطْعِمان، نضربن حارث است كه غذاى تمام سپاه مشركان را در راه بدر داده است.[47] هرچند خبر ديگرى از اطعام آنان به دست نيامد؛ ولى بديهى است كه آنچه در راه بدر رخ داد اطعام اول و آخر نبوده و محتمل است در نبردهاى ديگر چنين كارى رخ داده باشد. در روز خندق نيز عثمان بن منبه عبدرى به تير مجروح شد و در مكه از آن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 213
زخم مرد.[48] ابن شهر آشوب قتل او را به شمشير على(عليه السلام)دانسته است.[49]
پس از اسلام نيز شمارى از آنها در جنگهاى حق و باطل كشته شدهاند. از آن جمله عبداللهبنابى ميسره از بنى سباق، روز قتل عثمان در خانه عثمانكشته شد.[50] نيز عبداللهبن مسافع روز جمل در ركاب عايشه هلاك شد.[51] شمار زيادى از بنىعبدالدار نيز مسلمان شده، در جنگهاى رسولخدا(صلى الله عليه وآله)پرچمدار بودهاند؛ از جمله مصعببنعمير اشراف زاده مسلمان و نخستين نماينده تبليغى پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مدينه و سويبطبن حرمله و ابوالروم برادر مصعب در روز احد پرچمدار سپاه اسلام بودند كه مصعب به شهادت رسيد.[52]
جايگاه اقتصادى بنى عبدالدار:
از اينكه بنى عبدالدار هم از تاجران و سرمايه داران مكه بودهاند و هم مناصب مكه به ويژه منصب حجابت كعبه را داشتهاند، برمىآيد كه از وضع مالى بسيارمناسبى برخوردار بودهاند. پيشتر اشاره شدكه ابوعزيز بن عمير كه در بدر اسير شده بودباپرداخت 4000 درهم خونبها آزاد شد. مصعببنعمير به فردى كه ابوعزيز را به اسارت گرفته بود گفت: او را محكم نگه دار كه مادرش پولدار است. اميد است بتوانى مبلغ خوبى بگيرى.[53] نيز قبلا اشاره شد كه براى تأمين امنيت تجارى قريش و يمن شمارى از اشرافزادههاى قريش از جمله حارث بن نضر عبدرى و نيز ابرهه گروگان بودهاند.[54] بىگمان بنى عبدالدار سهم قابل توجهى در تجارت داشتهاند. در غير اين صورت گروگان نمىدادند؛ همچنين با توجه به اينكه آنان كليددار و پردهدار كعبه بودند همه نذورات و جواهرات و اشياى گرانبهايى كه مردم نذر كعبه و بتهاى اندرون و پيرامون آن مىكردند در اختيار تيره عثمانبنعبدالدار بود، از اين رو آنان گاه حتى اموال كعبه را براى خود برمىداشتند، تا آنجا كه از سوى مردم و مسلمانان به سرقت متهم شده بودند.[55] نيز اطعام سپاه 1000 نفرى مشركان در بدر از طرف نضر*بنحارث حاكى از ثروت هنگفت آنان است.جايگاه علمى و فرهنگى بنى عبدالدار:
در جزيرةالعرب و به ويژه در حجاز و بالاخص مكه كه شمار اندكى در حدود 17 تن[56] خواندن و نوشتن مىدانستند، ارتباطدائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 214
نضربن حارث از بنىعبدالدار با (مراكز سياسى ـ فرهنگى) ايرانيان قابل توجه است.[57] مورخان از نضر بن حارث به عنوان يكى از شياطين قريش[58] ياد كردهاند. در شأن وى آيات بسيارى نيز نازل شده است.[59] (نضربن حارث) همو نيز قاصد قريش به احبار يهود براى آگاهى بيشتر درباره رسول خدا و حقانيت ايشان است.
پس از اسلام شمارى فراوان از اين خاندان در زمره اهل علم قرار گرفتند. نگاهى به كتابهاى رجالى و حديثى از شمار فراوان آنان حكايت دارد. اسدالغابه[60] نام بيش از 10 تن از آنان را در شمار اصحاب رسول خدا و الاصابه[61] نام 10 تن ديگر، جز آنچه ابن اثير آورده و سير اعلام النبلاء[62] نام يك تن افزون بر كسانى كه ابناثير و ابن حجر ذكر كرده و در مجموع نام 26 تن را به عنوان صحابى آوردهاند.
آنان تقريباً در تمام قلمرو اسلامى پراكنده بودهاند. برخى از آنان در شاطبه اندلس[63] و دمشق[64] و مكه[65] قاضى بودهاند. از مشاهير محدثان آنان حافظ ابوعامر عبدرى متولد قرطبه و متوفاى بغداداست.[66]
در ميان فقهاى آنان مالكى[67]، شافعى[68] و حنفى[69] و به احتمال حنبلى هم وجود دارد.
در ميان راويان آنان نامهاى شيعى مانند علىبنالحسن[70] نيز به چشم مىخورد. به نظر مىرسد شمارى از آنان شيعه شده بودند. يكى از علماى آنان به نام ابوالحسن رزينبن معاويه عبدرى سَرُقْسَطِى كتاب الجامع بين الصحاح السته را نگاشته و بسيارى از فضايل و مناقب اميرمؤمنان(عليه السلام) را در آن آورده است.[71] افزون بر فقها و راويان حديث، شمارى از آنان كتاب تأليف كردهاند.[72]
اسلام و بنى عبدالدار:
با ظهور اسلام بنىعبدالدار به دو گروه مسلمان و دشمندائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 215
اسلام تقسيم شدند. شمارى از آنان در همان سالهاى نخست ايمان آوردند و حتى به حبشه هجرت كردند[73] و بعدها در جنگهاى رسول خدا(صلى الله عليه وآله)[74] در كنار آن حضرت(صلى الله عليه وآله)بودند كه معروفترين آنان مصعب*بنعمير مشهور به مصعب الخير است. بسيارى از آنان در شمار دشمنان پيامبر(صلى الله عليه وآله)قرار گرفتند كه از سرسختترين آنها نضربن حارث، شيطان قريش بود.[75] به نظر مىرسد آخرين اسلامآوردندگان بنى عبدالدار در فتح مكه (سال هشتم هجرى) به همراه ديگر قبايل قريش مسلمان شده باشند.
بنىعبدالدار در شأن نزول:
مفسران نزول شمارى از آيات قرآن را در شأن بنى عبدالدار دانستهاند:1. «اِنَّ شَرَّ الدَّوابِّ عِندَ اللّهِ الصُّمُّ البُكمُ الَّذينَ لا يَعقِلون=همانا بدترين جنبندگان، كران و گنگانى هستند كه تعقل نمىكنند.» (انفال/8، 22) به گفته مفسران چون از جمعيت بسيار بنى عبدالدار اندكى مسلمان شده بودند و سران آنان بر كفر مانده، با اسلام و پيامبر(صلى الله عليه وآله) دشمنى مىكردند مىگفتند كه ما نسبت به آنچه محمد(صلى الله عليه وآله)آورده كر و كوريم و نمىشنويم و پاسخش نمىگوييم و بنا به نقلى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله)خواستند تا مردگان آنان از جمله قصىبن كلاب را زنده كند تا به رسالتش گواهى دهد تا ايمان بياورند. اين آيه در شأن آنان فرود آمد.[76] به روايتى اين آيه در شأن نضر بن حارث يكى از عبادره فرود آمده است.[77]
2. «و ما كانَ صَلاتُهُم عِندَ البَيتِ اِلاّ مُكاءً وتَصدِيَةً فَذوقُوا العَذابَ بِما كُنتُم تَكفُرون= و نماز آنان نزد بيت جز دست زدن و سوت زدن نيست، پس عذاب را بچشيد به سبب آنكه كفر ورزيديد.» (انفال/8، 35)
به نقلى قريش و از جمله بنى عبدالدار اطراف كعبه عريان طواف مىكردند و به هنگام طواف سوت و كف مىزدند و اين آيه در شأن آنان فرود آمد. به نقل ديگر هرگاه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مسجدالحرام نماز مىگزارد دو تن از بنىعبدالدار از يك سوى او سوت مىزدند و دو تن ديگر از ديگر سوى او كف مىزدند و نماز او را بر هم مىزدند و خداوند همه آنان را در بدر كشت و آيه در شأن اين 4 تن نازل شده است.[78]
3. «و مِنَ النّاسِ مَن يَشتَرى لَهوَ الحَديثِ لِيُضِلَّ عَن سَبِيلِ اللّهِ بِغَيرِ عِلم و يَتَّخِذَها هُزُوًا اُولئِكَ لَهُم عَذابٌ مُهين.»(لقمان/31،6) گويند: يكى از بنى عبدالدار كه بنابر برخى نقلها نضربن
دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 216
حارث[79] است نوازندگى و خوانندگى آموخت و در مكه به چند تن نيز آموزش داد و چند كنيز آوازهخوان نيز خريد و براى مردم مكه آواز مىخواند و اين آيات درباره او فرود آمد.[80]
4. «فاستَفتِهِم اَلِرَبِّكَ البَناتُ ولَهُمُ البَنون =پس از آنان بپرس آيا خداى تو را دختران است و آنان را پسران؟» (صافّات/37، 149) به گفته قرطبى[81] شمارى از قبايل عرب از جمله بنى عبدالدار مىپنداشتند كه فرشتگان دختران خدايند و خداوند با اين پرسش آنان را توبيخ كرده، مىپرسد: آيا هنگام آفرينش فرشتگان شما حاضر بوديد و ديديد كه آنان مؤنثاند؟
5. «سَتَجِدونَ ءاخَرينَ يُريدونَ اَن يَأمَنوكُم ويَأمَنوا قَومَهُم كُلَّ ما رُدّوا اِلَى الفِتنَةِ اُركِسوا فيها فَاِن لَم يَعتَزِلوكُم ويُلقوا اِلَيكُمُ السَّلَمَ ويَكُفّوا اَيدِيَهُم فَخُذوهُم واقتُلوهُم حَيثُ ثَقِفتُموهُم واُولئِكُم جَعَلنا لَكُم عَلَيهِم سُلطـنـًا مُبينا.»(نساء/4،91) به نقلى از ابن عباس اين آيه درباره بنى عبدالدار نازل شده است.[82] اين آيه تنها مىتواند درباره نضر بن حارث باشد كه در بدر اسير شده بود و مكرر از مصعب بن عمير عبدرى مىخواست تا از رسول خدا بخواهد با او مانند ديگر اسيران رفتار كند و از او فديه بگيرد كهمصعب واسطه نشد و او به فرمان پيامبر(صلى الله عليه وآله)كشته شد. (نضربن حارث)
6. «ما كانَ لِلمُشرِكينَ اَن يَعمُروا مَسـجِدَ اللّه ...=سزاوار نيست مشركان مساجد خداوند را آبادان كنند....» (توبه/9، 17) به نقلى اين آيه درباره بنىعبدالدار فرود آمد.[83]چون آنان سدانت و حجابت كعبه را داشتند، با وجود شركشان همچنان خواستار بقاى اين سِمَت بودند كه اين آيه نازل شد و شايستگى و اهليت خدمت و اداره امور كعبه و مسجدالحرام را از آنان سلب كرد.
منابع
اخبار مكة و ما جاء فيها من الآثار؛ الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ اسد الغابة فى معرفة الصحابه؛ الاصابة فى تمييز الصحابه؛ الاعلام؛ الاكمال فى رفع الارتياب عنالمؤتلف والمختلف فىالاسماء والكنى والانساب؛ انساب الاشراف؛ ايضاح المكنون فى الذيل على كشفالظنون؛ بحارالانوار؛ البداية والنهايه؛ البرهان فى علوم القرآن؛ بلوغ الارب فى معرفة احوال العرب؛ تاريخ مدينة دمشق؛ تاريخ اليعقوبى؛ التبيان فى تفسير القرآن؛ تفسير عبدالرزاق؛ تفسير القرآن العظيم، ابن ابى حاتم؛ تفسير القمى؛ جامع البيان عن تأويل آى القرآن؛ الجامع لاحكام القرآن، قرطبى؛ جمهرة انساب العرب؛ خلاصة عبقات الانوار؛ سير اعلام النبلاء؛ السيرة النبويه، ابنهشام؛ الطبقات الكبرى؛ طبقات المفسرين؛ عمدة عيون صحاح الاخبار فى مناقب امام الابرار؛ الغدير فىالكتاب والسنة و الادب؛ فتوح البلدان؛ الكافى؛ كتاب النسب؛ كشف الاسرار و عدةالابرار؛ كشف الظنون عن اسامى الكتب و الفنون؛ كشف اللثام عن قواعد الاحكام؛ مجمع البيان فى تفسير القرآن؛ المحبر؛ مستدرك سفينة البحار؛ المعارف؛ معالم التنزيل فى التفسير والتأويل،دائرة المعارف قرآن كريم، جلد 6، صفحه 217
بغوى؛ المغازى؛ المفصلفى تاريخ العرب قبل الاسلام؛ مناقب آل ابى طالب؛ منلايحضره الفقيه؛ المنمق فى اخبار قريش؛ وسائل الشيعه؛ الوسيط فى تفسير القرآن المجيد؛ هديةالعارفين اسماء المؤلفين و آثارالمصنفين.
محمدالله اكبرى
[1]. السيرةالنبويه، ج 1، ص 129 ـ 130؛ المنمق، ص 32 ـ 190؛ اخبار مكه، ج 1، ص 109.
[2]. جمهرة انساب العرب، ص 14.
[3]. انساب الاشراف، ج 1، ص 59.
[4]. المنمق، ص 106.
[5]. المنمق، ص 106؛ 189 ـ 190؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 65؛ المحبر، ص 90.
[6]. الطبقات، ج 9، ص 403، 410؛ جمهرة انساب العرب، ص 125.
[7]. جمهرة انساب العرب، ص 126 ـ 127.
[8]. انساب الاشراف، ج 9، ص 414.
[9]. المنمق، ص 253.
[10]. انساب الاشراف، ج 1، ص 55 - 56.
[11]. انساب الاشراف، ج 9، ص 414؛ المنمق، ص 189 ـ 190.
[12]. المنمق، ص 190؛ السيرة النبويه، ج 1، ص 129؛ اخبار مكه، ج1، ص 109.
[13]. اخبار مكه، ج 1، ص 109.
[14]. السيرةالنبويه، ج 1، ص 129 ـ 130؛ المنمق، ص 190؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 59 - 60.
[15]. المعارف، ص 604؛ المنمق، ص 33؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277.
[16]. المنمق، ص 33؛ جمهرة انساب العرب، ص 158.
[17]. المنمق، ص 32 ـ 34؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277 - 278؛ السيرةالنبويه، ج 1، ص 129 ـ 132.
[18]. السيرةالنبويه، ج 1، ص 129 - 130؛ المنمق، ص 190؛ المفصل، ج 4، ص 59.
[19]. المنمق، ص 32؛ بلوغ الارب، ج 1، ص 277.
[20]. النسب، ص 204؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 403.
[21]. جمهرة انساب العرب، ص 127.
[22]. اخبار مكه، ج 1، ص 109.
[23]. الكافى، ج 4، ص 218؛ اخبار مكه، ج 1، ص 159.
[24]. الطبقات، ج 1، ص 116؛ السيرةالنبويه، ج 1، ص 195.
[25]. الطبقات، ج 1، ص 146؛ البداية والنهايه، ج 2، ص 366.
[26]. مستدرك سفينة البحار، ج 10، ص 481؛ كشف اللثام، ج 1، ص341.
[27]. الكافى، ج 4، ص 218؛ ج 8، ص 288؛ من لا يحضره الفقيه، ج2، ص 530؛ وسايل الشيعه، ج 13، ص206.
[28]. السيرةالنبويه، ج 1، ص 130 ـ 131؛ المعارف، ص 604؛ المنمق، ص 33 ـ 34.
[29]. الطبقات، ج 1، ص 63؛ تاريخ يعقوبى، ج 1، ص 248؛ ج 2، ص 17.
[30]. انساب الاشراف، ج 9، ص 412؛ السيرةالنبويه، ج 1، ص 376.
[31]. انساب الاشراف، ج 9، ص 412؛ المنمق، ص 34؛ تاريخ مكه، ج1، ص 110.
[32]. النسب، ص 205؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 412.
[33]. السيرةالنبويه، ج 1، ص 195.
[34]. جمهرة انساب العرب، ص 126 ـ 127؛ الاعلام، ج 3، ص 254.
[35]. جمهرة انساب العرب، ص 128.
[36]. تاريخ دمشق، ج 61، ص 216.
[37]. الاصابه، ج 3، ص 440.
[38]. بحارالانوار، ج 37، ص 162؛ الغدير، ج 1، ص 239.
[39]. انساب الاشراف، ج 9، ص 404.
[40]. جمهرة انساب العرب، ص 127، انساب الاشراف، ج 9، ص405.
[41]. انساب الاشراف، ج 1، ص 113.
[42]. السيرةالنبويه، ج 2، ص 644؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 413؛ المغازى، ج 1، ص 149.
[43]. السيرةالنبويه، ج 2، ص 644 ـ 646؛ بحارالانوار، ج 19، ص356؛ النسب، ص 204.
[44]. المغازى، ج 1، ص 149؛ بحارالانوار، ج 19، ص 362.
[45]. المغازى، ج 1، ص 307 ـ 308؛ السيرةالنبويه، ج 3، ص 127؛ بحارالانوار، ج 20، ص 51.
[46]. مناقب، ج 1، ص 381.
[47]. السيرةالنبويه، ج 2، ص 665.
[48]. المغازى، ج 2، ص 496؛ السيرةالنبويه، ج 3، ص 253.
[49]. مناقب، ج 1، ص 355؛ ج 2، ص 326.
[50]. انساب الاشراف، ج 9، ص 413؛ الاستيعاب، ج 3، ص 120.
[51]. الاصابه، ج 4، ص 194؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 404.
[52]. المغازى، ج 1، ص 221 ـ 239؛ انساب الاشراف، ج 1، ص 62؛ ج 9، ص 405 ـ 410؛ الكافى، ج 8، ص 318؛ الطبقات، ج 3، ص 89.
[53]. المغازى، ج 1، ص 140؛ بحارالانوار، ج 19، ص 356؛ السيرةالنبويه، ج 3، ص 4.
[54]. النسب، ص 205؛ انساب الاشراف، ج 9، ص 412.
[55]. الكافى، ج 4، ص 241 ـ 243.
[56]. فتوح البلدان، ج 3، ص 584.
[57]. ر.ك: تفسير قمى، ج 2، ص 161؛ جامعالبيان، مج 10، ج 18، ص241 - 242؛ مجمعالبيان، ج 9، ص 110؛ البرهان فى علوم القرآن، ج 1، ص 157.
[58]. السيرة النبويه، ج 1، ص 195 ـ 197؛ جامع البيان، مج 10، ج 18، ص 241.
[59]. انساب الاشراف، ج 1، ص 158 ـ 160.
[60]. اسدالغابه، ج 1، ص 311؛ ج 2، ص 3، 116، 376؛ ج 3، ص372، 410؛ ج 4، ص 7، 177، 368، 420؛ ج 5، ص 20، 353.
[61]. الاصابه، ج 4، ص 194 - 195، 455؛ ج 5، ص 55؛ ج 6، ص 26، 85، 171، 491، 527؛ ج 7، ص 34.
[62]. سير اعلام النبلاء، ج 1، ص 315.
[63]. طبقات المفسرين، ص 32.
[64]. تاريخ دمشق، ج 8، ص 415.
[65]. ايضاح المكنون، ج 1، ص 512.
[66]. الاكمال، ج 1، ص 529؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 8، ص230.
[67]. كشف الظنون، ج 2، ص 1643.
[68]. هدية العارفين، ج 1، ص 694.
[69]. كشف الظنون، ج 2، ص 1499.
[70]. خلاصة عبقات الانوار، ج 4، ص 177.
[71]. عمده، ص 11 ـ 16؛ خلاصة عبقات الانوار، ج 2، ص 22.
[72]. كشف الظنون، ج 1، ص 260، ج 2، ص 1499، 1643؛ ايضاح المكنون، ج 1، ص 512؛ هدية العارفين، ج 1، ص 694.
[73]. السيرةالنبويه، ج 1، ص 322، 325؛ ج 4، ص 361.
[74]. المغازى، ج 1، ص 221، 239.
[75]. السيرة النبويه، ج 1، ص 194 - 195.
[76]. جامع البيان، مج 6، ج 9، ص 280؛ تفسير ابن ابى حاتم، ج 5، ص1677؛ التبيان، ج 5، ص 99؛ مجمع البيان، ج 4، ص 818.
[77]. التبيان، ج 5، ص 99؛ مجمع البيان، ج 4، ص 818.
[78]. جامع البيان، مج 6، ج 9، ص 319؛ مجمع البيان، ج 4، ص 831؛ بحارالانوار، ج 9، ص 97.
[79]. انساب الاشراف، ج 1، ص 159؛ تفسير عبدالرزاق، ج 3، ص31.
[80]. تفسير عبدالرزاق، ج 3، ص 31؛ بحارالانوار، ج 9، ص 230.
[81]. تفسير قرطبى، ج 15، ص 87.
[82]. الوسيط، ج 2، ص 93؛ تفسير بغوى، ج 1، ص 367.
[83]. كشف الاسرار، ج 4، ص 102.